داشتم تو پارک واسه خودم قدم میزدم و تو ذهنم غر میزدم
یهو یه موجودی از خانوادهی مارمولکها که استتار کرده بود با یه حرکت خیلی بانمک از جلوی کفشم رد شد
کلی مشعوف شددم
بعدم به خودم گفتم عزیزم این قدر دنیا را سخت نگیر میگذره تموم میشه حسرت این روزهایی را میخوری که حروم کردی واسه فکرهای الکی