من دقیقا از پونزده سالگی دیگه عید و مخلفاتشو دوست نداشتم...دلیلهام زیاد بود ...بعد از ازدواج شرایط فرقی نکرد بلکه بدترم شد چون در زمان تجرد میتونستم بگم فلان جا فقط میام اما بعد از تاهل واسه خاطر حفظ روابط فقط تونستم فامیل دورترشون را نرم و...
الان پنجمین عیدی هست که دیگه دور شدیم ازون همه رسم الکی و چقدر خدا را شاکرم ازین بابت
هرچند که اینجا هم زیاد از حد ایزوله بودیم و دیگه رسما تنها شدیم ولی باز از دستشون راحت شدم
فکر کن سال ۹۴ ما اومدیم اینجا بعد من سال ۹۵ رفتم ایران به مادرش میگم چقدر وقتی ما ایران بودیم بهمون گفتید بیاین این مهمونی بیاین اون مهمونی بعد بهم میفرمایند ما که دیگه این سالی که گذشت نگفتیم😐وای خداااا من با کی حرف میزدم
آخه ما که سالی که گذشت ایران نبودیم😐یعنی میخواسته ما ازینجا بریم مهمونی و واسه اینکه نگفته منت میذاره🤔
چرا من باز یاد مامانش افتادم؟چون بعد از سه سال قطع رابطه باز واسه سال نو زنگ زده به مامان من و دلیل ش هم اینه که او سه ساله نرفته ایران و لابد فکر کرده با این روش او میره
یادمه تو یه وبلاگی میگفت مادر شوهر تو مراسمای خواستگاری ساکت بود و... بعد بیشترین آزارو همین آدم بهش رسونده بود ...واسه منم همین جور بود🤐